استخوانهای سه شهید گمنام را برای دفن به یک شهر میبردند و در حیاط یک مسجد به خاک میسپردند. زنی که در همسایگی مسجد بود و فرزند فلجی داشت از این موضوع ناراحت میشود و زبان به شکوه باز میکند که محله ما را تبدیل کردید به قبرستان و از فردا قیمت خانه ما پایین میآید و …
شب که میخوابد مردی به خوابش میآید و به او میگوید: من یکی از این سه شهید هستم، ما را به اختیار خود اینجا نیاوردهاند، به هر حال طوری شده که با هم همسایه شدهایم و در رسم همسایگی درست نیست که همسایه از ما ناراحت باشد برای همین و برای جبران، شفاعت فرزندت را پیش خدا کردهایم و به اذن خدا او شفا خواهد یافت. بلند شو و بایست و سه بار صلوات بفرست و فرزندت را صدا کن تا به اذن خدا شفا یابد. وقتی فرزندت شفا یافت بدان که اسم من فلان است و در قبر وسطی آرمیدهام. خانه ما در کاشان در محله فلان است و نام پدرم فلان است، خبر محل دفنم را به او برسان.
زن از خواب بیدار میشود و شفای فرزندش را میبیند و یقین پیدا میکند و به دنبال آدرس میگردند. به کاشان میروند و در روستایی به دنبال پدر شهید میگردند وقتی او را پیدا نمیکنند نا امید باز میگردند که در ابتدای جاده پیرمردی را میبینند و از او میپرسند که فلان کس را میشناسی؟ پیرمرد جواب میدهد که خودم هستم، آنها خوشحال میشوند که پیرمرد را پیدا کردهاند و از او میپرسند که چرا اینجا نشستهای؟ ما تمام روستا را به دنبال تو گشتیم، مرد میگوید که دیشب در خواب پسرم را دیدم که به من گفت پدر جان فردا از من خبری برایت میآورند. من نیز به همین خاطر اینجا آمدهام و منتظر خبر بودم.
نثار شادی ارواح تمامی شهدا به خصوص شهدای گمنام و تعجیل در فرج امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف، سه صلوات هدیه کنید.
vadiossalam@
آخرین نظرات