دخترم! با تو سخن می گویم
دخترم با تو سخن میگویم
گوش کن با تو سخن میگویم
زندگی در نگهم گلزاری است
و تو با قامتِ چون نیلوفر
شاخهی پر گل این گلزاری
من در اندام تو یک خرمن گل میبینم
گل گیسو، گل لبها، گل لبخندِ شباب
من به چشمان تو گلهای فراوان دیدم
گل عفّت، گل صد رنگِ امید
گل فردای سپید
میخرامی و تو را مینگرم
چشم تو آینهی روشن دنیای من است
تو همان خرد نهالی که چنین بالیدی
راست چون شاخهی سر سبز و برومند شدی
همچو غنچه درختی همه لبخند شدی
دیده بگشای و در اندیشه گلچینان باش
همه گلچینِ گل امروزند
همه هستی سوزند
کس به فردای گل باغ نمیاندیشد
آن که گردِ همه گلها به هوس میچرخد
بلبل عاشق نیست
بلکه گلچین سیه کرداری است
که سراسیمه دَوَدَ در پی گلهای لطیف
تا یکی لحظه به چنگ آرد و ریزد بر خاک
دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک
تو گل شادابی
به ره باد مرو
غافل از باغ مشو
ای گل صد پر من
با تو در پرده سخن میگویم
گل چو پژمرده شود جای ندارد در باغ
گل پژمرده نخند بر شاخ
کس نگیرد ز گل مرده سُراغ!
دخترم با تو سخن میگویم
عشق دیدار تو بر گردن من زنجیری است
و تو چون قطعهی الماس درشتی کمیاب
گردن آویز بر این زنجیری
تا نگهبان تو باشم ز حرامی در شب
بر خود از رنج بپیچم همه روز
دیده از خوا ببپوشم همه شام
دخترم! گوهر من! تو که تک گوهر دنیای منی
دل به لبخند حرامی مسپار
دزد دوست مخوان
چشم امّید بر ابلیس مدار
دیوخویان پلیدی که سایمان رویند
همه گوهر شکنند
دیو کی ارزش گوهر داند!
نه خردمند بُود
آن که اهریمن را
از سر جهل سلیمان خواند
دخترم! ای همه هستی من!
تو چراغی، تو چراغ همه شبهای منی
به ره باد مرو
تو گلی، دسته گلی، صد رنگی
پیش گلچین منشین
تو یکی گوهر تابندهی بی مانندی
خویش را خوار مبین
ای سراپا الماس
از حرامی بهراس
قیمت خو مشکن
قدر خود را بشناس
قدر خود را بشناس
“حجة الاسلام وحیدی”
"دیده شده از کتاب برای ریحانه ص165الی168″
آخرین نظرات