کشیشی در یک صبح به قصد شکار حرکت کرد بعد از ساعتی، چند کبک با تفنگ خود زد. در راهش به سوی مقصد، با یک خرس خاکستری روبرو شد. کشیش هیجانزده از درختی بالا رفت. چشمانش را به سوی آسمان دوخت و گفت: خدایا! آیا تو دانیال را از کمینگاه شیر نجات ندادی؟ همچنین یونس را از شکم نهنگ؟ آه! خدایا استدعا میکنم مرا هم نجات بده! ولی خدایا، اگر نمیتوانی به من کمک کنی! لطفا به آن خرس هم کمک نکن!!
نیایش، گفت و گوی لطیفی است با حضرت دوست و خواندن اوست به زیباترین و سبزترین واژگان که او دوست دارد.
امّا، خواندن خداوند با کلماتی که او دوست دارد یعنی چه؟
آخرین نظرات